بغض

متن مرتبط با «اعتراف» در سایت بغض نوشته شده است

اعتراف!

  • یادمه زمانی که دوم یا سوم راهنمایی بودم یه تایمی معلم نداشتیم. نمی دونم سر چی حال خوبی نداشتم و حوصله حیاط رفتن نداشتم. با بچه ها نشسته بودیم و حرف می زدیم. سرم گذاشته بودم روی میز و حرفای بچه ها رو می شنیدم. دو تا از بچه ها هم داشتن با تخته پاک و گچ همو خاکی می کردن. نفهمیدم چی شد ولی یکیشون برای اینکه اون یکی نیاد طرفش میز هل داد و سر من که لبه میز بود... از اون به بعد هر بار با موهایی که کاملا بسته شده و روی پیشونی نیست تو آینه نگاه کردم اون حادثه رو دیدم.... یادم نمیاد آخرین بار کی همه موهامو بالا بستم و بیرون رفتم. اعتراف می کنم گاهی واسه خودمم اینکار نمی کنم. دوست ندارم جای اون زخم همیشگی رو ببینم و اگه گاهی به طور اتفاقی ببینمش بهم می ریزم. بعد گذشت این همه سال هنوزم اون حادثه رو فراموش نکردم و احتمالا نمی کنم. کینه ای به دل ندارم ولی این موجب نشده بتونم با این موضوع کنار بیام و همیشه موهام یه وری میریزم تا نبینمش... شاید بقیه حتی با وجود موهام ببیننش... اصلا شاید حرفای خانواده و دوستام که میگن با موهای بسته هم خیلی معلوم نیست درست باشه ولی این مشکل همیشه برای من کاملا واضح و مشخصه. یادم نمیره وقتی فیلم گشت2 رو تو سینما می دیدمش، تو این دیالوگ حسن بدجوری باهاش همزاد پنداری کردم...  " از وقتی آدمات کتکم زدن و رو صورتم خط انداختن، هر بار جلو آینه رفتم فقط تو رو دیدم" اعتراف م, ...ادامه مطلب

  • اعتراف-2

  • اعتراف می کنم که این اعتراف نامه برام خیلی سخت تر از چیزیه که تصور می کردم. حس نمی کردم برام اغرار (اقرار) (املام خوب نیست!!) به یه سری مسائل که همیشه جلو چشمامه و وانمود میکنم نیست تا این حد سخت باشه ولی هست... اما از وقتی یکی از مشکلاتم اعتراف کردم نمیگم مشکلم حل شد یا باهاش کنار اومدم ولی دیگه با خودم کمتر راجع بهش حرف میزنم...امیدوارم بتونم حلش کنم. برای همین می خوام پروژه این اعتراف که شاید سخت ترین و مهم ترین و پنهانی ترین مسئله راجع بهم هست رو هم مطرح کنم. چند بار قبلا تلاش کردم ولی نتونستم و سریع پست پاک کردم.... اما احساس می کنم اینو به خودم مدیونم به قدری که الان از سر کار این پست بذارم. من از وقتی خاطراتم یادم میاد یسری چیزایی رو می دیدم یا حس می کردم که خیلیا یا بهتر بگم هیچکی قادر بهشون نبود... . نمی دونم چرا و چطور ولی برای من ممکن بود. از بچگی از شبا می ترسیدم و یکم که بزرگ تر شدم چون یکم باهام بهتر بودن و همینطور قدرت دیدم کمتر شده بود، راحت تر بودم. اما روزگار اینطور نموند. الان چندین ساله که می بینمشون. احساسشون میکنم. می تونم اگه تو چشمای یکی یکم دقیق خیره شم فکری که اون لحظه به ذهنش میرسه رو قبل اینکه بخاود به زبون بیاره بفهمم همینطور احساساتی که اون لحظه درگیرشه حتی اگه پنهون کنه تا حدودی بفهمم... حتی یکی دو بار هم سر فهمیدن احساسات دیگرون، مامانم دید که پیش ب, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها