حموم زنونه!

ساخت وبلاگ

سر صبحی می خوام حرفای غیبتی، گله ای، خاله زنکی و حموم زنونه ای بزنم! اینکار اصلا قبولش ندارم ولی خب امروز استثنا قائل میشم برای خودم.

هفته پیش یکی از خانوم ها تو سرویس که مسیرش بیشتر از بقیه به من می خورد کنار من نشست. و بعد یکم شروع کرد به تعریف از برادرش و خانواده اش و... .

من ه کلا تو این خطا نیستم و با این طرز تفکر الانم فکر نمی کنم بخوام ازدواج کنم مگه اینکه بعدها عاشق بشم! و تفکرم عوض شه!!! واسه همین تصمیم داشتم کلا یه جوری قضیه رو ختم به خیر کنم که دلخوری پیش نیاد و فردای روز که چشم تو چشم شدیم ناراحت و دلگیر از من نباشه.

از مابین صحبتاش از همون اول و قبل مطرح کردن قضیه فهمیدم طرز تفکرش با من زمین تا آسمون فرق داره!

یه بار اون اوایل گفت خانواده پسر میگن وقتی می خوایم هزینه کنیم و عروس بگیریم یکی سالمشو بگیریم نکه حالا بخوایم کسیو بگیریم که باید پول دوا درمونشم بدیم! این حرفو در جواب یه اتفاق گفت که باهم داشتیم از خیابون رد می شدیم و یه ماشین با اینکه خط کشی عابر بود اصلا حتی سرعتش کم نکرد و نزدیک بود ما رو (بیشتر من رو) زیر بگیره! و من یاد دوستم افتادم که تصادف کرده بود و این تعریف کردم. و در جواب این حرف رو ازشون شنیدم!

خیلی بهم برخورد. یادمه که اون موقع بدون اینکه بدونم طرز تفکرشونه گفتم والا کسایی هستن عشقشون سرطان داره و در حدیه که دکترا گفتن چند ساعت بیشتر زنده نیست مهم ترین رویای خودش و عشقش که ازدواج باهمه رو برآورده می کنه و اخرین کلمه ای که از دختر میشنوه بله عروسی هست!!!

خوبه تند تر نرفتم و نگفتم که به نظرم این تفکر برای خرید کالا صادقه! نه یه انسان که سرشار از احساساته و بعدشم تضمینی نیست الان اگر سالمه بعدا خدای نکرده دچار بیماری و مشکل نشه.

یه هفته هر روز عصر نمیذاشت تو سرویس بخوابم. مدام صحبت می کردن و گاهیم غر می زدن که خانومای دیگه یا آقایون بلند حرف میزنن و نمیذارن من بخوابم! چند بار شیطون درونم گفت بگو که تو هم با حرف زدن مداومت نمیذاری من پلک رو هم بذارم ولی سکوت کردم. نمی دونست کسری خوابم در حدیه که اگه تو سرویس هم نخوابم کلا دیگه نمی کشم! شبا تا 12-1 روی پایان نامه کار می کنم! حتی اگر این هم نبود کلا من شبا خواب درست و درمون ندارم! صبحم که ساعت 6 از خواب بیدارم میشم! چی می مونه ازم؟!

هرچی بیشتر حرف میزد و عقایدش می گفت بیشتر ازش دور می شدم. اینکه سفید پوستی و کلا سفید پوستا برتر و خوشگل ترن و سیاه پوستا از اولشم برده بودن! و... خیلی خیلی بهم برخورد. بهش گفتم من تو انتخاب رنگ پوستم هیچ تلاشی نکردم واسه همینم هیچ افتخاری بهش نمی کنم.

مدام از سرکار و درس ازم می پرسید. تو زندگیم نظر می داد. با خودم گفتم اگر هدفم بهش بگم دست از سرم برمیداره و امان از اون موقع! از وقتی گفتم مدام کسایی رو از خانواده و دوستاش مثال میزد که این هدف داشتن و بهش نرسیدن و ضربه و آسیب خوردن و .... منم دیگه سعی کردم کلا حرف نزنم. مدام می پرسیدن چرا فکرت مشغوله کم حرفی! بی حوصله ای و...

یه روز که یکی از خانوما جای من نشسته بود و همین باعث شده بود من مجبور شم کنار ایشون بشینم برام بلند شد و گفت بیا جات بشین. و چون سنشون زیاد بود و برام بلند شد منم نشستم. فکر کنم بهشون برخورد! فردا صبحش من خیلی خسته بودم و حال پیاده روی نداشتم و این هم شد دلیل دیگه ای واسه نبودنم. امروز که دیدمشون حتی صبح جواب سلامم ندادن و وقتی گفتن عصر ساعت 4 بیا نه 4:20 دقیقه تا اومدم بگم شاید برگشتنی من اصلا نباشم کلا بی توجه و بدون هیچ حرفی پشتش کرد و رفت!!!


خلاصه که من تلاشمو کردم ولی متاسفانه اتفاقی که دوست نداشتم بیوفته افتاد.
بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 78 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1396 ساعت: 22:28