دلم بدجور گرفته

ساخت وبلاگ

دلم گرفته... . از همه چیز! دقت که می کنم میبینم همیشه من تو این فصل از سال می برم... از همه چیز و همه کس. دلیل هم داره ولی اینکه دلیلش چرا می خوره همیشه به این فصل رو نمی دونم!!!!

همیشه وقتی به این حد از درموندگی میرسم می خوام بذارم برم... از این شهر، از این دیار، از این خاک. برم به یه جای خیلی خیلی دووور من و خدا و خودم!

خودم دو بار نوشتم چون درون من یه دختر بچه دلشکسته گریونه که وظیفه منه محافظت ازش؛ همیشه باید حمایتش کنم وقتی هیشکی جز خدا حامیم نیست.

قضیه برمی گرده به تبعیض. چیزی که همیشه بوده، هست و خواهد بود. اینجور موقعاست که پر میشم از حس عدم وجود حامی! حس تنهایی! حس گریه، ناامیدی...

پروپوزالمم که به مشکل خورده و این یعنی با تغییر موضوع مواجهم. هر لحظه زندگیم داره سخت و سخت تر میشه. نمی دونم چیکارش کنم و از موضوعات پیشنهادی که استادم و بچه ها بهم پیشنهاد کردن اصلا خوشم نمیاد و علاقه ندارم!

به یکم مشکل  مالی خوردم و از جهتی توقع رئیس شرکت از حضور من در روز جمعه جهت اسباب کشی در حالی که این همه مشغله خارج از محیط کار دارم اون هم در این دوره کاراموزی دو ماهه قبل کار که توافقمون رایگان بود؛ به نظر بیجا و خیلی زیاد از حده. یک ماهه رفتم و هیچ پولی دریافت نکردم. همه کارام هم رو هواست؛ تمرینات و درسا رو فقط در حد اینکه بگم یه کاری انجام شده انجام دادم  ومثل زمانای قبلی خودم نیستم! پوروپوزالم هم به لطف این دانشجویان  و اساتید چینی از زمانش گذشته و الان تاخیر می خورم و باید علاوه بر دو مقاله اجباری پروژه یه مقاله هم برای حل اثر منفی این تاخیر به جاش بدم.

اما همه این ها یک طرف سنگینی بار حرفایی که از کسی که حتی نمی خوام اسمش بیارم یک طرف. اینکه ببینم مادر داره کم کم افسرده میشه یک طرف! با وجود اینکه مادرم هم مثل پدرم تبعیض میذارن و متاسفانه هیچ کدوم از والدین تبعیضشون به سمت حمایت از من نیست!!!! ولی باز هم من انقدر حجم احساسم بهشون زیاده که حتی نمی خوام بذارم افسرده شه. افسردگی که به خاطر اون احمق داره به وجود میاد. جالبه که همون احمق من مقصر این افسردگی می دونه!!!!

خلاصه که می خوام برم. اما با بابا و مامانم... هر دوشون برمیدارم و ازش پس می گیرم و میرم جایی که دستش نرسه و نتونه ازم بگیردتشون. پیش اون موندنشون چیزی جز اعصاب خوردی برای والدینم نداره.

پ.ن: خواب دیدم؛ حالا کاملشو نمی نویسم ولی اون قسمتای تاثیرگذارش که کاملا من تو خواب حسش کردم این بود که قرآن از شدت ترسم سفت بغل کردم و بعد از یه لرزش شدید که داشتیم فرار می کردیم زمین آروم شد و دیگه نلرزید و یکی بهم یه کتاب قرآن دیگه داد.

پ.ن2: سپردم همه چیزمو به خدا


بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 18 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 12:34