حال نامعلوم

ساخت وبلاگ

این عنوان دقیقا وصف کننده حال این روزای منه. یه لحظه خوب و لحظه دیگه دلتنگ... انگار که بهم گفته باشن همین الان عمرت تموم شده و دل تنگه همه عزیزا و همه خوبیا که داشتم میشم.

شاید دارم موودی میشم. شایدم بودم و الان بیشتر شده!

یکی دو هفته میشه که دیگه سرکار نمیرم اما  این مدت فقط یه بار اونم چون دفاع دوستم بود اومدم دانشگاه. دیدم تو آزمایشگاه بچه ها اسماشون روی کمداشون به فرمت خاصی شبیهه استاندارد چسبونده بودن:) ولی کمد من نداشت. فقط گفتم چجوری میشه اسم چسبوند که یکی از دوستان گفت من برات می نویسم.

گفتم باشه ولی بعد بازم حال دانشگاه اومدن نداشتم تا دیروز که دیگه حجم کارهایی که باید تو دانشگاه انجام می دادم انقدر زیاد بود که مجبور شدم بیام.

محل و جایگاه سیستمم معلوم شده بود و البته که به اصرار خودم سیستم کنار پنجره برای من شد:) همین که اومدم اسمم بالای میز و کمدم دیدم. یه هفته بود چسبونده بودن و من حتی نمی دونستم که تشکر کنم.

امروز اصلا دلم به دانشگاه اومدن نبود ولی برای جواب طرحم باید 1:30 میومدم. اما قرار شد با یکی از بچه ها صبح طرح پروپوزالمو ثبت کنیم و رو این حساب 10:10 دانشگاه بودم ولی وقتی رسیدم دیدم حالش خوب نبوده و رفته:((

هم احساس شرمندگی اینکه با اون حالش به خاطر کارم کشوندمش دانشگاه و خودم دیر رسیدم، دارم:(  هم اینکه من تا 1:30 حوصله ندارم کار کنم کسیم نیست حالمم خوب نیست چجوری بموووونم؟؟؟؟


پ.ن: دیروز یکی از بچه ها به قدری تو چهره اش عصبانیت بود که وقتی داشتم پرینت می گرفتم احساس ترس کردم ازش:) البته خب صدای پیرینتر ما یکم بلنده و اونم کنارش بود... خلاصه که اون بچه آروم اون روز از نظر من عصبی میومد و کلا ترجیح دادم پرینت نگیرم و سر  وصدا نکنم:)))

امروز خودم شدم مثل دیروز اون. صبی دلتنگ ناراحت و آماده گریه:| فقط دارم با هندزفیری واسه خودم آهنگ "اگه می موندی" زانیار رو گوش میدم:((


بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33