خلاصه

ساخت وبلاگ
هفته پیش خیلی ناراحت بودم از دست نامردی که در حقم تو شرکت شده بود:(((
تولدی هم که 5شنبه پدر مادرم تو خونه پسرداییم برای من و همسرش گرفتن حالم کامل خوب نکرد. ما کیک خریدیم و رفتیم خونشون ولی من حال خوشی نداشتم.
جمعه روز دلگیری بود و بارون هم می بارید. احساس می کردم واسه کسی مهم نیستم. دلم تنگ بود، واسه خودم!!!
خواهری اومد و با زووور من برد بیرون. گیر داده بود بریم. گفتم باروونه حال ندارم حداقل مامان بابا رو هم ببریم گفت نه که نه!!!
نزدیکای رسیدنمون به یه کافه بودیم  که گوشیش زنگ خورد و گفت غزاله کی می رسی؟ و آدرس داد چجوری بیاد!
مونده بودم دوستش واسه چی می خواد بیاد؟! به خیال خودم گفتم می خواد مثلا با دوستاش روز تولدی حالم عوض کنه. ولی وقتی رسیدیم هم نذاشت بریم گفت بذار غزاله هم بیاد بعد باهم بریم... اما من چون حال و حوصله نداشتم اصلا مشکوک نشدم. حتی اگر یهویی می گفت بریم خونه هم برام مهم نبود!
بعد چند دقیقه گفت بریم غزاله هم دیگه نزدیکه داره میاد!!!! رفتم تو کافه دیدم دوستام تو کافه ان. هنگ کردم!!!! اصلا انتظار دیدنشون نداشتم و شوکه شده بودم! خیلییییی خوشحال شدم.. دلم براشون تنگ شده بودو  واقعا نیاز داشتم ببینمشون ولی می گفتم اگر الان بگم تو خرج کادو و غیره میوفتن!
هیچ باورم نمی شد داشتن ظهر روز جمعه بارونی برای من تدارک یه سورپرایز تولد می دیدن... دیگه باقی ماجرا فقط به خندیدن ادا اطوار گذشت.
خدا رو شکر می کنم از داشتن هدیه وجود پدر و مادر و خواهر و دوستام هم دوستای قدیمی هم دوستای جدیدم

بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33