کمی سکوت می کند... انگار که در این دنیا نیست و چیزی را به خاطر آورده است. بعد مکث نه چندان طولانی به خودش آمد و گفت: چی؟ تقریبا کل زندگیم...
متعجب می پرسد: کلِ زندگیت؟
+ یعنی از وقتی یادم میاد. بچه بودم از شبا متنفر بودم.
- تو زندگیت استرس داری؟
لبخند تلخی می زند و می گوید: مگه تو این دنیا کسی هست که استرس نداشته باشه؟!
خودش را جمع و جور می کند. حق با اوست... اما نباید بفهمد حق با اوست. باید بتواند مجابش کند تا به زندگی ادامه دهد. - اما باید بتونی باهاش مقابله کنی. باید بتونی کنترلش کنی
به صندلی تکیه می دهد. + واسه همینه که الان اینجام.
- خوبه...
+ فقط... نمی خوام قرص خواب و اینجور چیزا بخورم...
ماتش می برد. این بار اوست که به فکر فرو می رود. می ماند اگر این قرص ها نبودند خودش چکار می کرد...
پ.ن1: تو شلوغی روزهام با پایان نامه، گاهی داستان می نویسم.
پ.ن2: بخشی از مکالمه موجود در داستانم
پ.ن3: چرا من نمی تونم روی یه موضوع تمرکز کنم؟ می میرم اگه فقط بتونم روی پایان نامه تمرکز کنم.
برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 19